اين وبلاگ براي آرشيو طنزواره هاي منتشر شده در دوهفته نامه فرصت راه اندازي شد؛برداشت از مطالب وبلاگ با ذكر منبع اشكالي ندارد.// چون هواي خنده در دنيا پس است.......... يك نفر را هم بخنداني بس است// منتظر نظرات سازنده شما هستم.
  • قالب وبلاگ
  • سرگل
  • فرصت
  • ردیاب خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان قلقلك و آدرس fr2.lxb.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 77
بازدید کل : 58140
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


پیامک

به نام خدا

نوروز 93 بود که نشریه فرصت خواست اشعاری با 4 کلمه بقچهٰ،عید،پیامک و آبرمی بنویسیم و من هم این اشعار را سرودم:

(با این تذکر که آبرمی=نوعی کوفته برنجی محلی       و       دیگر اینکه همان سال بین مردم سبد کالای نوروزی هم توزیع شده بود)

وقتی فلانی داشت شکلک می فرستاد            ای کاش جای خنده، چشمک می فرستاد
نزدیک عید است و چغندر پخته نایاب            ای کاش، تابستان پیامک می فرستاد
با این گرانی های عید ای کاش یارو            یک دبّه ی بنزین و فندک می فرستاد
دیشب عیالم با مامانش گفت ای کاش            یک بُقچه پر پول، مردک می فرستاد
یک قابلمه پُر آبرمی اما شلفته                اینگونه بهتر بود اندک می فرستاد
مرغ سبد کالای ما از بس که بد بوست            گفتیم بهتر بود اردک می فرستاد
یا لا اقل جای برنج وارداتی...            می آمد و مُشتی برنجک می فرستاد
استاد من گر بود اکنون زنده، لعنت           بر شاعر این شعر، بی شک می فرستاد

منظور از استاد من مرحوم اصغر حاج حیدری متخلص به خاسته است

:: موضوعات مرتبط: طنزواره هاي خودم، شعرطنز، ،
:: برچسب‌ها: پیامک, شکلک, چشمک, چغندر, بقچه, عید, آبرمی,
نویسنده : ف.فرح بخش
نمايشنامه

چند وقتيه خبر از دوست عزيزم، آقاي عمادي(خاله خانم) نيست؛ به همين دليل طرح يه نمايشنامه به ذهنم خورد شايد تلنگري بشه و اين هنرمند دوست داشتني يه جورائي حضورش را به مردم خوب شهرش دوباره اعلام كنه؛ خيلي وقته يه شكم سير نخنديده ايم:

]يك نيمكت زير يك درخت كه جواني سي ساله با لباس سفيد رنگ روي آن نشسته؛ كنارش يك پيرمرد با لباسي مشابه و پرستاري كه با ظرف دارو در حال دور شدن از نيمكت است، معلوم است كه پرستار، تازه قرص هاي اين دو را به آن ها خورانده، جوان كه به جائي زل زده ناگهان با پيرمرد شروع به درد دل مي كند، مثل اين كه دارو ها اثر كرده[:
راستش داستان بدبختي من از آنجا شروع شد كه پس از دو سه سال علافي و بيكاري تو اداره اي كه پدرم خدمتكارش بود آگهي استخدام دادند؛ خلاصه پدرم با كلي پادرمياني و اين طرف، اون طرف زدن اسم ما را هم داخل ليست نوشت. يك ماهي طول كشيد و پس از مصاحبه و گذراندن مراحل زياد، آخر كار بر اساس تبصره فلان از قانون ِبهمان گفتند شما مجردي و اين شغل( خدمتگذاري) نياز به شخصي متأهل داره. تا رسيديم خونه؛ مادر بزرگ ما كه ديد لب و لوچه ما آويزونه، پرسيد چي شده و پدرم موضوع را گفت و اون هم از خدا خواسته شروع كرد به غرغر كردن كه: " بيست و پنج سالت تموم شده، داري پير ميشي، جوون هم جوون هاي قديم، چرا به فكر زن گرفتن نيستي، همسايه ها يه جوري به ما نيگا مي كنن، مردم فكر مي كنن عيب و علتي داري، زمين خدا هر قدمي كه جوون عذب روش ميذاره نفرين مي كنه و... " خلاصه قبول كردم كه برم خواستگاري. چند جائي رفتيم و تازه فهميديم كه ازدواج مقدماتي داره كه يكي از پيش پا افتاده ترين آن ها داشتن كاره.
عجب روزگاري شده؛ كار نداشته باشي زن بهت نميدن و زن نداشته باشي كار بهت نميدن.
دوباره افتاديم دنبال كار و با كلي گشتن واينكه خودمون را به عنوان كسي كه فقط پنج كلاس سواد داره جا زديم بالاخره در يك نانوائي كار پيدا كرديم و با اميد زياد به اينكه مزد ماهيانه را پس انداز مي كنيم و زن مي گيريم و ديگه زمين نفرينمون نمي كنه و اينا، چسبيديم به كار.
بعد از مدتي توانستيم با دختر يكي از اقوام دور نامزد كنيم و بنا را بر اين گذاشتيم كه بعد از يك سال جشني بگيريم و بريم زير يك سقف. اما اين روزگار نامراد كه دست بردار نبود؛ درست يك ماه مونده به عروسي مادر بزرگه افتاد و مُرد( اين را مي گويند وقت نشناسي). ازدواج ما هم يك سال عقب افتاد.
مادرم مي گفت زشته، مردم كلي حرف در ميارن، آدم مي خواد تو اين جامعه زندگي كنه، بايد صبر كنيم تا بعد از سال.
سال مادر بزرگه را گرفتيم و داشتيم تو ذهنمون بالا و پائين مي كرديم كه يه تاريخ خوب براي عروسي در نظر بگيريم كه دلار(بدون هماهنگي قبلي با ما) بازيش گرفت. آره يهو فنر دلار در رفت به دنبال اون هم اجناس شروع كرد به بالا رفتن؛ لوازم خانگي دو سه برابر شد، طلا را كه ديگه نگو و نپرس. من خوش خيال تازه با اين پولي كه بعد از سه سال كار كردن پس انداز كرده بودم مي تونستم يك آپارتمان نقلي رهن كنم؛ تازه اگه آپارتمان رهني پيدا مي شد؛ از همه مهمتر با اين اوضاع برنج چطوري ميشد عروسي گرفت و...
هر شب قبل از خواب هي فكر مي كنم؛ فكراي ناجور به سرم ميزنه؛ يكي نيست بگه آخه مرد حسابي زن گرفتنت ديگه چي بود؛ زن مي خواستي چيكار كه بعدش مجبور بشي دنبال كار بگردي؛ نه ببخشيد! كار مي خواستي چيكار كه لازم باشه زن بگيري؛ نون مي خواستي چيكار كه دنبال آب بگردي؛ برنج مي خواستي چيكاركه مجبور باشي تو صف بايستي و اينقدر تو سر و مغزت بكوبند؛ آپارتمان به چه دردت مي خوره؛ اصلا نون سنگك دونه اي چند...
‌‌]جوون در اين موقع شروع مي كنه به خود زني و پيرمرده فرياد مي زنه[:
پرستار!آهاي پرستار! اين دوباره حالش بد شد؛ داره خودشو مي كشه...
:: موضوعات مرتبط: طنزواره هاي خودم، ،
نویسنده : ف.فرح بخش
چندشغله ها

عرض به حضور انور مباركتون! ما قانون خوب و مترقي توي مملكتمون كم نداريم اما خيلي وقت ها بهش عمل نميشه فقط! مثلاً همين قانون مترقي"يك شغله بودن". آقا؛ بعضي ها چند تا شغل دارند و بعضي ها هم صبح تا شب دنبال كار مي گردند و خُب البته گيرشون هم نمياد. خُب، اگر اونهايي كه چند تا شغل دارند طمع نكنند و فقط بچسبند به يك شغل، هم مشكل اقتصاد حل ميشه و هم مشكل اشتغال. چند روز پيش از قول يكي از مسؤولان شنيدم كه گفته ما توي مملكت دو شغله نداريم؛ خب البته ايشون فقط لايه هاي بالاي جامعه را ديده اند كه شُكر خدا اصلا بين اونها دوشغله يافت نميشه ولي خود من حداقل دو سه موردي را سراغ دارم كه دوشغله و بلكه بيشترند. به عنوان مثال پريروز موقع خواب شيرين نيمروزي يك وانتي از پشت بلندگو فرياد مي زد: پلاستيك مي خريم، نون خشكه مي خريم، لوازم خانگي اسقاطي مي خريم؛ خب اين خودش شد 4 تا شغل؛ ايشون رانندگي كه مي كرد، بعد در قرن حاضر كه همه كارها تخصصي شده چرا شما هم نون خشك مي خري، هم پلاستيك و هم لوازم خانگي؛ برادر من! با اين كار، جلوي اشتغال حداقل سه نفر را گرفته اي. يا مثلاً چند روز پيش داشتم از يكي از خيابان هاي شلوغ اصفهان رد مي شدم؛ سر يك چهارراه نوجووني حدوداً 12 ساله را ديدم كه داشت تكدي گري مي كرد. ظهر موقع برگشتن، در كمال تعجب ديدم همون نوجوون سر همون چهارراه داره شيشه هاي ماشين ها را پاك مي كنه و از اتفاق دو سه روز بعد، جلوي يكي از اماكن تاريخي همون آدم با قفسي در دست داشت فال گنجشك براي رهگذارن مي گرفت. يك نوجوون و چند تا شغل؟!

خُب، حالا كه مسؤولان ما قانون را رعايت مي كنند و همه فقط و فقط با يك شغل ارتزاق مي كنند، بياييم ما هم قانون را رعايت كنيم ديگه! آنوقت اينطوري به اشتغال و اقتصاد و همه چيزمون اهميت داده ايم. نداده ايم؟!

:: موضوعات مرتبط: طنزواره هاي خودم، ،
نویسنده : ف.فرح بخش
قطاب

 پدرم هميشه غصه ي مرا مي خورد، هميشه ي خدا مي گفت:"خيلي ساده اي بچه! زود گول مي خوري..." درست مي گفت؛ اين همه سال از زندگي ما گذشته ولي هنوز آن قدر ساده ايم كه نفهميده ايم مسؤولين هر وقت تريبون مي بينند يا در جمعي سخن مي گويند جوگير مي شوند و چانه شان گرم مي شود و هزار وعده وعيد مي دهند كه البته كم پيش مي آيد يكي را هم عمل كنند...

از ابتداي سال هرچه فرصت كرديم و فرصت خوانديم، مسؤولي گفته بود خميني شهر بناست قطب فلان چيز در استان و حتي كشور و بلكه دنيا!! شود. از قطب محصولات كشاورزي و گلخانه اي گرفته تا قطب سنگ و بسكتبال و هاكي! از اين كه چشمه لادر بناست قطب گردشگري شود تا اين كه قرار است قطب گوشت و قطب گل شب بو و هوافضا و حتي قطب دباغي و چوب شويم. ما هم با خود انديشيديم كه اگر بناست اين همه قطبي شويم بياييم در زمينه قطّاب سرمايه گذاري كنيم؛ آخر وقتي قطب شديم حتما از باب مصدر مبالغه مردم هم به خريدن قطاب و باقلوا! روي مي آورند. خلاصه رفتيم با چند نفر از دوستان سرمايه گذاري كرديم و هرچه قطاب در هر جا بود را خريديم و انبار كرديم؛ هر شب هم در خواب مي ديديم كه قطاب ها را فروخته ايم و يك سيتي سنتر درجه يك در شهر راه انداخته ايم و... . كاشكي دستمان مي شكست. حداقل كاشكي نصف سرمايه مان را برنج خريده بوديم كه الان نانمان در روغن بود. كشكي كشكي خودمان را بدبخت كرديم. حالا افتاده ايم به پيسي؛ خورده ايم به خنسي. با هزار بدبختي داريم قطاب ها را مي دهيم و به جايش زرشك و كشك مي گيريم. فعلاً كه خبري از سر سوزني برنامه ريزي در مورد قطب شدنمان نيست لذا از تمامي همشهريان عزيز تقاضامنديم به چند انسان فريب خورده كمك كنند. اگر در منازلشان زرشك يا كشك بيش از نياز دارند بياورند و از ما قطاب فرد اعلا تحويل بگيرند. خدا مي داند كه اغفال شديم و گول خورديم.                                       

                                                       آدرس و تلفن در دفتر نشريه تحت الحفظ است      

:: موضوعات مرتبط: طنزواره هاي خودم، ،
نویسنده : ف.فرح بخش
امتحانات دي ماه

بانزديك شدن به ماه دي، تب و تاب امتحانات به سراغ دانش آموزان و دانشجويان عزيز مياد؛ گفتيم ما هم امتحاني طرح كنيم و مخاطبانمان را به چالش بكشيم و اگر نشريه هزينه اش را تقبل كرد به نفر اول يه خودرروي 206 جايزه بديم؛ چيمون از خيلي ها كمتره؟!

سئوالات (وقت پاسخ گوئي فقط3 دقيقه)
1-اگر سرعت گراني همينطور بالا بره با حقوق ماهيانه چه هزينه هاي مي توان پرداخت كرد يا چه چيز هائي مي توان خريد؟
الف): خريدكليه مايحتاج زندگي، پرداخت به موقع قبوض و اقساط، پرداخت اجاره خانه، پس انداز.
ب): فقط خريد خوراك و پوشاك و تأمين هزينه تحصيل فرزندان.
ج): چيپس، پفك، نخودچي-كيشميش و تنقلات مدرسه فرزندان.
د): آدامس خروس نشان براي انجام تفريحات سالم و جلوگيري از استرس.
2-چرا با شروع فصل سرما و بارش نزولات آسماني شهرداري به فكر كندن و تعمير خيابان ها و معابر مي افتد؟
الف): استفاده بهينه از بارش باران براي سفت كاري و زير سازي خيابان و صرفه جوئي در مصرف آب.
ب): پي بردن شهروندان به اهميت آسفالت معابر و بالابردن فرهنگ شهروندي.
ج): جلوگيري از بيرون آوردن خودرو توسط شهروندان و مبارزه با پديده وارونگي و آلودگي هوا
): ساير مواردي كه نمي شود نوشت.
3- مهمترين خبر فرهنگي ماه هاي اخير شهر كدام مورد است؟
الف): برگزاري جشنواره نيايش با حضور اساتيد و هنرمندان برجسته سراسر كشور.
ب): تعطيلي ادارات و مدارس در روز چهارشنبه 15 آذر به دليل وارونگي هوا.
ج): بسته شدن سينما فرهنگ و بردن وسايل آن بوسيله طلبكاران.
د): گزينه الف و ب.
4-علت آب گرفتگي معابر شهر هنگام بارندگي كدام نهاد مسئول است؟
الف): اتوبوسراني.
ب): تاكسيراني.
ج): قايقراني.
د): همه موارد.
5-به نظر شما چرا مصرف گاز در فصل زمستان و برق در فصل تابستان در مشتركان خانگي به صورتي غير طبيعي بالا مي رود؟
الف): همينطوري.
ب): معلوم نيست.
ج): به دليل سرماي زمستان و گرماي تابستان.
د): هيچكدام.
لطفا پاسخ هاي صحيح خود را به صورت 1-الف 2-ب و... در قسمت نظرات وبلاگ قرار دهيد تا سر فرصت و با هماهنگي با نشريه فرصت تصحيح شود.
:: موضوعات مرتبط: طنزواره هاي خودم، ،
:: برچسب‌ها: نيايش, جشنواره, خوراك, امتحانات, آسفالت, معابر, شهرداري, 206,
نویسنده : ف.فرح بخش
پژو دويس و شيش

 امام علی علیه السلام :
هیچ بنده ای مزه ی ایمان را نمی چشد٬ تا دروغ را- شوخی باشد یا جدّی- مطلقاً ترک کند. اصول کافی٬ج٢/ص٣۴٠ ٬ حدیث ١١.

امان امان امان امان ، آآآي
سه غم اومد به جونُم هر سه يكبار                 گروني و نداري ، رنج بسيار
نمي ذونم كه اين درد از كه ديرم                 چرا گشتم چنين بي پول و بيمار
اي دل اي دل اي دل اي دل اي دل
چرا آشفته حالي اي دل اي دل                 مُدام اندر خيالي اي دل اي دل
گروني حال مو را زارُ كِرده                   نذونم تو چه حالي اي دل اي دل

آخ؛ ببخشيد، اصلاحواسم نبود كه بايد طنز بنويسم. يهو بي اختيار زدم زير آواز، اون هم تو مايه دشتي. مي دونيد؛ ديشب درست نخوابيده ام و حسابي كلافه ام؛ ساعت دوي بعداز نصف شب صداي ديلينگ، ديلينگ اس ام اس بلند شد؛ مث مار گزيده ها از خواب پريدم؛ خدايا! نكنه اتفاق بدي افتاده؟ يعني كيه اين وقت شب؛ كورمال كورمال موبايلم را پيدا كردم؛ پيامك اين بود" با شركت در مسابقه فوتبالي همراه اول يك خودروي پژو 206 جايزه بگيريد؛ سئوال اول: تعداد تيم هاي تهراني شركت كننده در جام حذفي دوره گذشته چند تيم بوده است؟"
يكي نيست بگه بابا جون! نفستون از جاي گرم در مياد؟! امثال مني كه خروس خون دنبال يه لقمه نون از خونه مي زنند بيرون و تا اِلاه شب جون مي كَنند؛ چي ميدونندجام چيه ، حذفي چيه. تازه براي چند تا سئوال "صَنّاري" جايزه 206 اعلام مي كنيد؟؟!  تو اينجاي آدمِ ... ! (دستم روي دماغم بود.)
ديشب كه خوابم نبرد؛ صبح زود از خونه زدم بيرون؛ با خودم گفتم يكي، دو راه مسافر مي برم "دوريال" گيرم مياد، مي زنم به يه زخمي از زندگيم؛ نزديك ساعت هفت پيچ راديو را باز كردم كه ببينم چه خبره، "تبليغات چي" داشت باصداي رسا مي گفت: "باخريد نوشابه ... در قرعه كشي 206 شانس خود را امتحان كنيد". عجب داستاني شده اين 206. اگر اوضاع همين طور پيش بره، در آينده خيلي نزديك شاهد پيامك هائي از اين دست خواهيم بود:
ساعت چهار بامداد: گرمابه عموميِ "هميشه داير"؛ سفيدآب رايگان، با رزرو دوش خصوصي(حموم نُمره) شانس خود را در برنده شدن يك دستگاه 206 امتحان كنيد.
ساعت پنج بامداد: كله پزيِ "زبان آوران" همراه با يك ملاقه آب اضافه در هر وعده، با استفاده حداقل سه بار كله پاچه در هفته در قرعه كشي ماهيانه پژو206 شركت داده مي شويد.
ساعت شش بامداد: نانوائيِ "بياتيان" انواع نان (بربري،سنگك،تافتون و...)؛ فول آپشن، باخريد حداقل100 نان در هفته برنده يك دستگاه پژو 206 شويد. قرعه كشي به صورت ماهيانه.
پس براي خوابي آرام، شب ها گوشي هايتان را خاموش كنيد؛ شايد خواب 206 را ببينيد.

:: موضوعات مرتبط: طنزواره هاي خودم، ،
:: برچسب‌ها: پژو, 206, گروني, پيامك, گوشي, موبايل, كله پزي, فوتبال, جام حذفي, ,
نویسنده : ف.فرح بخش
دلار و ماچولاغ

از قديم الايام تا جايي كه يادم مياد نسبت به سرماخوردگي بي نهايت حساس بودم. كافيه يكي اون طرف خيابون سرماخورده باشه و عطسه كنه و من اين طرف خيابون بلافاصله سرماخوردگي را ازش بگيرم. از بدشانسي امسال سرماخوردگي خيلي زود به سراغم اومد و از اونجا كه كل حقوق اين برجم صرف خريد يكي دو قالب پنير و دو سير و نيم گوشت و كمي حبوبات شده و آهي در بساط نمونده بود؛ پيش خودم گفتم كه با يكي دوتا بسته قرص آدولت كلد و كپسول آموكسي سيلين بيماريم را علاج مي كنم و خودم را گرفتار هزينه هاي دوا-دكتر نمي كنم. اما چند روزي گذشت و بيماريم علاج نشد. به توصيه يكي از پيرزن هاي فاميل، تصميم گرفتم از "عنبرنسارا " استفاده كنم. اون طور كه ميگن علاج درده! خلاصه رفتم سراغ يكي از عطاري هاي معروف شهر و خواستم چند عدد از مورد را به من بدهد. اون هم رفت داخل پستو و يكي دو تا داخل پلاستيكي سفيد رنگ كه رويش نوشته بود" از خريد شما متشكريم" گذاشت و آورد. بعد هم چند دگمه ماشين حساب را زد و گفت: 10 هزار تومن!
برق از كله ام پريد. گفتم: "ده هزار تومن!!! چه خبره؟! "گفت:" انگار خبر از بازار نداري ها! مگه نمي دوني دلار رفته بالا..."
عينكم را كمي پايين آوردم و كمي هم جنس را وارسي كردم و گفتم: "پس علامت استانداردش كو؟ من از كجا بفهمم اورجيناله؟"
نگاه غضب آلودي كرد و گفت: "رو كله كچل من! ديگه "ماچولاغ" كه علامت استاندارد نمي خواد." گفتم: "چرا! هر جنسي با دلار بالا پايين بشه علامت استاندارد مي خواد... "؛ از مغازه زدم بيرون.
البته باز هم خدا پدرش را بيامرزد كه جنس مرغوب بهم داد ؛ با يكي دو مرتبه استفاده از دود مطبوعش حالم جا اومد و سرماخوردگيم علاج شد اما اي كاش...

:: موضوعات مرتبط: طنزواره هاي خودم، ،
:: برچسب‌ها: دلار, ماچولاغ, گراني, سرماخوردگي, استاندارد,
نویسنده : ف.فرح بخش
بيمه طلائي فرهنگيان

ازطلا گشتن پشيمان گشته ايم

مرحمت فرموده مارا مس كنيد

 

قصه ظهر جمعه چهل سال بعد در همين روزها:

چنان كه راويان احوال و ناقلان اخبار و طوطيان شكّرشكن گفتار روايت و حكايت كرده اند؛ سالياني پيش در همين كشور ما شركتي بيمه گذار با مشكلات و شايعاتي مواجه شد، (از آوردن هرگونه خبري راجع به اختلاس-مختلاس و اينجور صحبت ها معذوريم). بزرگان آن شركت هرچه انديشيدند كه چگونه خود را از اين ورطه هولناك به در برند، چاره اي نيافتند تا اين كه شانس با آن ها يار شد و يكي از بزرگان يكي از وزارت خانه هاي بزرگ كشور، كه جمعيت كارمندانش از تمامي كارمندان ساير ادارات قاره آسيا و اقيانوسيه بيشتر است، با يك شركت بيمه ديگر اختلاف پيدا كردند(به دليل نزديك شدن به ماه مهر از بردن نام آن وزارت خانه هم معذوريم)؛ خلاصه! بزرگان وزارت و بزرگان شركت به توافق رسيدند كه هر ماهه مبلغي ناچيز( كه البته سر جمع مبلغ كلاني مي شد!)، از حقوق پرسنل وزارتخانه كسر و به حساب شركت بيمه اي واريز كنند و در عوض شركت بيمه گذار هزينه هاي درمان آن كارمندان را تقبل كند.

سال اول به خوبي و خوشي سپري شد و هرچند نارضايتي هائي بوجود آمد اما از حد نق و نوق فراتر نرفت در عوض شركت بيمه توانست پاره اي از مشكلات خود را حل كند. شركت بيمه اي وعده وعيدهائي داد كه كارت هوشمند جايگزين كارت هاي كاغذي خواهد شد و...

سال بعد همين شركت دوباره امتياز بيمه طلائي را گرفت و مبلغ دريافتي از كارمندان را بالاتر برد ولي در پرداخت هزينه هاي درمان زيركانه تر از گذشته عمل كرد و توانست سودش را بالاتر ببرد و سال سوم هم با دادن وعده هائي قراداد را به نفع شركت و البته با مبلغي بالاتر بست؛ در اين سال ترفند هاي زيركانه تر اين شركت باعث سود آوري بيشتر شد مثلا هزينه هاي درمان پرسنل وزارتخانه را بعد از چهار ماه پرداخت كردند و هزينه هاي پزشكان و مراكز طرف قرارداد را پس از پنج-شش ماه و مهمتر اينكه براي پرداخت هزينه ها آن چنان مداركي طلب كردند كه بيمار ِدكتر رفته، عطاي گرفتن هزينه را به لقايش مي بخشيد يا براي پرداخت برخي از هزينه ها، بيمار مجبور بود دوباره توسط پزشكي معتمد معاينه شود مبادا دروغ گفته باشد؛ اين وضع كم كم براي بيماران عادي شد و بعد ها ديگر حتي نق و نوق هم نكردند!!!

شايد اگر در اين سال(سال سوم) شركت مذكور هزينه هاي درمان را به موقع به پرسنل آن وزارتخانه پرداخت مي كرد و آنها با آن پول ها سكه يا ارز مي خريدند و در ماه هاي پاياني تابستان مي فروختند؛ بسياري از مشكلات درمانيشان!! خود به خود حل مي شد.

ساليان سال گذشت و آن شركت بيمه با آن قرارداد ارزشمند توانست به يكي از غول هاي بزرگ بيمه اي جهان تبديل شود و كارمندان شريف و زحمت كش آن وزارت خانه تاكنون نتوانسته اند خود را از سيطره آن شركت خارج كنند.

در حال حاضر كه سال هزار و چهارصد و سي و يك شمسي را مي گذرانيم اين شركت بيمه اي بيش از سه چهارم حقوق كاركنان اين وزارت خانه را مي گيرد و فقط تعرفه هاي آموكسي سيلين و آسپرين بچه را مي پردازد.

قصه ما به سر رسيد شركته به خونه اش رسيد؛ بالا رفتيم ماست بود، پائين اومديم دوغ بود؛ هر حرفي جز حرف حق دروغ بود.

:: موضوعات مرتبط: طنزواره هاي خودم، ،
:: برچسب‌ها: بيمه طلائي, دارو, درمان, قصه, شركت بيمه,
نویسنده : ف.فرح بخش
سبدكالاي رمضان

اين دلِ"صاب مرده" را كلي صابون گلنار اون هم از نوع درجه يكش زديم كه امسال ماه مبارك رمضان افطاري خونه هف-هش ده تائي از اقوام كه كارمندند، افتاده ايم. آخه هرچي تلويزيون را روشن كرديم يا پيچ راديو را باز كرديم صحبت از دادن سبد كالا به كارمنداي شريف و زحمت كش بود. تازه اقلامي كه اعلام مي كردند هم خيلي جالب بود ؛ مثلا تو اون گروني و نايابي مرغ حرف از وجود اين قلم جنس در سبد كالاي اعطائي بود!!! ما كه هر شب خواب سبد اون هم در طرح ها و اندازه هاي متنوع و گوناگون(حصيري، چوبي،پلاستيكي و...) را مي ديديم .

چند روز از ماه مبارك گذشت و چون خبري نشد، يقه شوهر خواهرم آقاي كارمند نژاد - را چسبيدم كه: "لامصّب! ده ساله خواهر ما را گرفته اي، يه شب محض رضاي خدا دعوتمون كن خونتون، يه باقالي پلو با ماهيچه اي بزنيم؛ لا اقل بتونيم يه پُزي جلوي دوست و آشنا بديم كه بله ديشب خونه شوهر خواهر افطاري دعوت داشتيم و... شما را كه ديگه سبد كالا داده اند، بابا وضعتون كه بد نيست." گفت: "اي آقا! كدوم كشك، كدوم پشم، چه سندي، چه سبدي؟! هزار وعده... يكي وفا نكند. پارسال هم قول دادند ولي عمل نكردند."
گفتم: "ديگه چي مي خوايد؛ به مناسبت هاي مختلف كه بهتون ميرسن، وام هاي خوب كه بهتون ميدن، بن عيد و سبد كالا هم كه داريد، پشت ميز نشستيد وكار خاصي هم كه نمي كنيد." گفت: "خدا وكيلي تو باور كردي؟!" گفتم: "چرا باور نكنم؟! اين همه در رسانه ملي گفته اند و ميگن؛ بعد از اخبار سوريه دومين خبر مهم صدا و سيماست، باور نكنم؟!" ديگه جوابي نداد اما اون چنان بهم زل زد كه حرارت نگاش داشت آبم مي كرد...
اصلا به من چه؟! نوش جونشون؛ ما كه نديد بديد نيستيم؛ اصلا دولت بايد به كارمنداش برسه؛ به اونا نرسه، به كي برسه؟!
ما كه حرف خويشاوند نما را باور نكرديم ولي خدائيش با اين همه تبليغ كه شد اگه سبد كالا توزيع نشده باشه؛ واقعا بي انصافيه.
 ما را ببين چه نقشه هائي كشيده بوديم؛ ده شب افطاري؛ برگزاري مسابقه نقاشي اون هم با جايزه براي كودكان فاميل در اون شب هائي كه دعوتمون مي كردند، با موضوع نقاشي بهترين نوع سبد و ...

حالا كه خوب فكر مي كنم مي بينم حرفش يه جورائي قابل قبوله؛ مسئولاي مملكت ما اول يه حرفي مي زنند بعد تازه يادشون مي افته بايد فكر و برنامه ريزي كنند. آره ميشه قبول كرد كه سبد كالا كشك بوده. اون هم چه كشكي!!!

:: موضوعات مرتبط: طنزواره هاي خودم، ،
نویسنده : ف.فرح بخش
مدارس پاستوريزه

اي مرغ! تو را چه شد كه ناگاه      از سفره مردمان پريدي؟!

جز عشق و صفا و مهرباني      در سفره ما مگر چه ديدي؟!

يكي از راه هاي خوب و مفيد براي غلبه بر بسياري از فشارهاي زندگي "تلقين" است. من هم چند روزي مي شد كه با اين شيوه خود را آرام كرده بودم؛ مثلا با خودم مي گفتم: "پا به ماه نيستي كه زنخدان بچه ات بجنبد" يا "سن و سالت هنوز آنقدر بالا نرفته كه مجبور باشي گوشت سفيد بخوري"،"حالا گيرم چند وقتي مرغ نخوردي، آسمان كه به زمين نمياد! اينكه چيز مهمي نيست". در همين افكار غوطه ور بودم كه ناگهان دو بيت بالا از خاطرم گذشت و وسوسه اي عجيب در من بوجود آمد كه يك شعر از همين دو بيت بسازم؛ داشتم تقلا مي كردم كه چند بيت ديگر بسرايم كه گفتگوي دو خانم ميانسال از صندلي پشتي اتوبوس توجهم را جلب كرد؛ از شما چه پنهان ژورنال نويسي و خبرنگاري يه جورائي حس فضولي را در آدم تقويت مي كند؛ اين دو خانم محترم يه جورائي براي ثبت نام بچه هاشون براي همديگه كلاس گذاشته بودند:

اولي: طلعت جون! اسم هر كسي را كه تو اين مدرسه نمي نويسن؛ حتما بايد معدل بچه بالاي نوزده باشه و نمره علوم و رياضي و انضباطش هم نبايد زير هيجده باشه .

دومي: اين مدرسه كه ما اسم آقا فرشادمون را نوشتيم؛ علاوه بر معدل بيست، امتحان ورودي هم گرفت؛ اون هم چه امتحاني، دست كمي از كنكور نداشت. تازه پدر فرشاد كلي اين طرف، اون طرف زد و اين و اون را ديد و قول كمك مالي به مدرسه را هم داد تا قبول كردند فرشادمون امتحان بده؛ خدا مي دونه چه مدرسه ايه، بنر دانش آموزا و معلماش را سر فلكه نديدي؟ مديرش هم بلند قد و خوش تيپه...

كم كم اعصابم خط خطي شد؛ آخه بلند قدي مدير چه ربطي به خوبي مدرسه داره؟! رشته افكار مفيدم پاره شد و ديگه هر چه خواستم به ادامه سرودن شعر بينديشم، نشد كه نشد.

نمي دانم چرا كارهاي ما مردم اينجوري شده و چرا انجام يه كار معمولي برامون به اندازه فرستادن موشك به فضا انرژي و وقت مي بره.كارهاي ساده آنچنان پيچ و تاب پيدا كرده كه اصلا گاهي وقت ها از انجامش منصرف مي شويم .

قديم ترها كه اين طوري نبود؛ مثلا هروقت هوس مرغ مي كرديم، پدرمون يكي از بچه ها را صدا مي زد و اون بچه هم في الفور مي رفت گوشه حياط و دستش را داخل"كتونه"مي كرد و يك مرغ مي زد زير بغل و مي برد سر كوچه پيش سلموني يا قصاب محل و سر مي بريد و شب همه اعضاي خانواده دلي از عزا در مي آوردند. يا مثلا اواخر تابستون تازه پدر يادش مي افتاد كه بايد بچه اش را در مدرسه ثبت نام كند؛ صبح زود به همراه فرزند به نزديكترين مدرسه مي رفت و ظرف يكي-دو ساعت با هزار عزت و احترام اسم بچه را مي نوشت و بلافاصله هم بيل را برمي داشت و به صحرا مي رفت و مشغول در آوردن يك لقمه نان حلال مي شد. داخل مدرسه هم همه جور دانش آموزي وجود داشت؛ از درس خوان ترين دانش آموزان گرفته تا شيطان ترينشان و اين بچه ها كنار هم بزرگ مي شدند و استعدادهاي مختلفشان با هم مخلوط مي شد؛ خوب و بد همديگر را مي ديدند و قضاوت مي كردند و از دل همين مدرسه ها چه انسان هاي بزرگي بيرون مي آمدند.

اما الان داريم بچه ها را پاستوريزه بار مي آوريم؛ در برخي از مدارس فقط دانش آموزان ممتاز(از نظر معدل) نوشته مي شوند؛ تازه در اكثر مدارس اگر ديوار به ديوار مدرسه باشي بايد با دادن قبض آب و برق اين را ثابت كني و گاهي وقت ها حتي كارنامه پدر بچه را هم طلب مي كنند؛ بعد از طي كردن اين خوان ها اولياي مدرسه كارنامه بچه را مي گيرند و چند مرتبه از پائين به بالا و برعكس آن را نگاه مي كنند و بعد مي پرسند چرا نمره انضباط 15 است ، و تازه بايد راست و دروغ سر هم كني كه مثلا پارسال بچه تصادف كرده و چند روزي به مدرسه نرفته است .

شايد اگر همين طور پيش برود سال هاي آينده مديران مدارس براي ثبت نام "ام آر آي" ستون فقرات يا "چكاب كلي" طلب كنند و مثلا به ولي دانش آموز بگويند: "مهره پنجم ستون فقرات فرزند شما دو ميليمتر انحراف به چپ دارد يا شست پاي راست اين دانش آموز كمي بزرگتر از معمول است و بنا براين از ثبت نام وي معذوريم!! ".

به نظر مي رسد حواسمان جمع نبوده و آموزش و پرورش ما دوباره طبقاتي شده. چيزي كه اوايل انقلاب آن را آفت تعليم و تربيت مي دانستيم : پول دارها ، بي پول ها معدل خوب ها ، معدل بدها با انضباط ها ، بي انضباط ها بالا شهري ها ، پائين شهري ها بچه فلاني ها دولتي ، غير انتفاعي ، نمونه مردمي و ....

:: موضوعات مرتبط: طنزواره هاي خودم، ،
:: برچسب‌ها: مدرسه, مدير, مرغ, تلقين, پاستوريزه,
نویسنده : ف.فرح بخش

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد