نمايشنامه
اين وبلاگ براي آرشيو طنزواره هاي منتشر شده در دوهفته نامه فرصت راه اندازي شد؛برداشت از مطالب وبلاگ با ذكر منبع اشكالي ندارد.// چون هواي خنده در دنيا پس است.......... يك نفر را هم بخنداني بس است// منتظر نظرات سازنده شما هستم.
  • قالب وبلاگ
  • سرگل
  • فرصت
  • ردیاب خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان قلقلك و آدرس fr2.lxb.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 71
بازدید کل : 58134
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


نمايشنامه

چند وقتيه خبر از دوست عزيزم، آقاي عمادي(خاله خانم) نيست؛ به همين دليل طرح يه نمايشنامه به ذهنم خورد شايد تلنگري بشه و اين هنرمند دوست داشتني يه جورائي حضورش را به مردم خوب شهرش دوباره اعلام كنه؛ خيلي وقته يه شكم سير نخنديده ايم:

]يك نيمكت زير يك درخت كه جواني سي ساله با لباس سفيد رنگ روي آن نشسته؛ كنارش يك پيرمرد با لباسي مشابه و پرستاري كه با ظرف دارو در حال دور شدن از نيمكت است، معلوم است كه پرستار، تازه قرص هاي اين دو را به آن ها خورانده، جوان كه به جائي زل زده ناگهان با پيرمرد شروع به درد دل مي كند، مثل اين كه دارو ها اثر كرده[:
راستش داستان بدبختي من از آنجا شروع شد كه پس از دو سه سال علافي و بيكاري تو اداره اي كه پدرم خدمتكارش بود آگهي استخدام دادند؛ خلاصه پدرم با كلي پادرمياني و اين طرف، اون طرف زدن اسم ما را هم داخل ليست نوشت. يك ماهي طول كشيد و پس از مصاحبه و گذراندن مراحل زياد، آخر كار بر اساس تبصره فلان از قانون ِبهمان گفتند شما مجردي و اين شغل( خدمتگذاري) نياز به شخصي متأهل داره. تا رسيديم خونه؛ مادر بزرگ ما كه ديد لب و لوچه ما آويزونه، پرسيد چي شده و پدرم موضوع را گفت و اون هم از خدا خواسته شروع كرد به غرغر كردن كه: " بيست و پنج سالت تموم شده، داري پير ميشي، جوون هم جوون هاي قديم، چرا به فكر زن گرفتن نيستي، همسايه ها يه جوري به ما نيگا مي كنن، مردم فكر مي كنن عيب و علتي داري، زمين خدا هر قدمي كه جوون عذب روش ميذاره نفرين مي كنه و... " خلاصه قبول كردم كه برم خواستگاري. چند جائي رفتيم و تازه فهميديم كه ازدواج مقدماتي داره كه يكي از پيش پا افتاده ترين آن ها داشتن كاره.
عجب روزگاري شده؛ كار نداشته باشي زن بهت نميدن و زن نداشته باشي كار بهت نميدن.
دوباره افتاديم دنبال كار و با كلي گشتن واينكه خودمون را به عنوان كسي كه فقط پنج كلاس سواد داره جا زديم بالاخره در يك نانوائي كار پيدا كرديم و با اميد زياد به اينكه مزد ماهيانه را پس انداز مي كنيم و زن مي گيريم و ديگه زمين نفرينمون نمي كنه و اينا، چسبيديم به كار.
بعد از مدتي توانستيم با دختر يكي از اقوام دور نامزد كنيم و بنا را بر اين گذاشتيم كه بعد از يك سال جشني بگيريم و بريم زير يك سقف. اما اين روزگار نامراد كه دست بردار نبود؛ درست يك ماه مونده به عروسي مادر بزرگه افتاد و مُرد( اين را مي گويند وقت نشناسي). ازدواج ما هم يك سال عقب افتاد.
مادرم مي گفت زشته، مردم كلي حرف در ميارن، آدم مي خواد تو اين جامعه زندگي كنه، بايد صبر كنيم تا بعد از سال.
سال مادر بزرگه را گرفتيم و داشتيم تو ذهنمون بالا و پائين مي كرديم كه يه تاريخ خوب براي عروسي در نظر بگيريم كه دلار(بدون هماهنگي قبلي با ما) بازيش گرفت. آره يهو فنر دلار در رفت به دنبال اون هم اجناس شروع كرد به بالا رفتن؛ لوازم خانگي دو سه برابر شد، طلا را كه ديگه نگو و نپرس. من خوش خيال تازه با اين پولي كه بعد از سه سال كار كردن پس انداز كرده بودم مي تونستم يك آپارتمان نقلي رهن كنم؛ تازه اگه آپارتمان رهني پيدا مي شد؛ از همه مهمتر با اين اوضاع برنج چطوري ميشد عروسي گرفت و...
هر شب قبل از خواب هي فكر مي كنم؛ فكراي ناجور به سرم ميزنه؛ يكي نيست بگه آخه مرد حسابي زن گرفتنت ديگه چي بود؛ زن مي خواستي چيكار كه بعدش مجبور بشي دنبال كار بگردي؛ نه ببخشيد! كار مي خواستي چيكار كه لازم باشه زن بگيري؛ نون مي خواستي چيكار كه دنبال آب بگردي؛ برنج مي خواستي چيكاركه مجبور باشي تو صف بايستي و اينقدر تو سر و مغزت بكوبند؛ آپارتمان به چه دردت مي خوره؛ اصلا نون سنگك دونه اي چند...
‌‌]جوون در اين موقع شروع مي كنه به خود زني و پيرمرده فرياد مي زنه[:
پرستار!آهاي پرستار! اين دوباره حالش بد شد؛ داره خودشو مي كشه...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





:: موضوعات مرتبط: طنزواره هاي خودم، ،
نویسنده : ف.فرح بخش